Quantcast
Channel: پایگاه خبری اهراب نیوز - آخرين عناوين سیاسی :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 3170

«می‌خواهیم محاصره‌ی سوسنگرد را بشکنیم»

$
0
0
اهراب نیوز: سردار جانباز حاج ناصر بیرقی به سال ۱۳۳۷ در شهر تبریز به دنیا آمد و پس از اخذ دیپلم جهت گذراندن خدمت سربازی به پادگان مهاباد اعزام شد. هم‌زمان با شروع انقلاب از پادگان فرار کرد و بعد ازپیروزی انقلاب ادامه‌ی خدمت سربازی خود را در پادگان پیرانشهر گذراند.اوایل سال ۱۳۵۹به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تبریز پیوست و در عملیات پاکسازی شهر شاهین‌دژ از لوث ضدانقلاب شرکت نمود و مدتی نیز فرمانده سپاه این شهر بود. وی بعد از مدتی همراه سردار شهید "علی تجلایی" جهت آموزش مجاهدین افغان به افغانستان رفت و بعد از شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت. آبان‌ماه ۱۳۵۹به جبهه‌ی سوسنگرد عزیمت کرد و آن‌جا فرماندهی نیروهای اعزامی از آذربایجان را به عهده گرفت.عملیات‌های المهدی (عج) در سال ۱۳۵۹، امام علی(ع) و شهید مدنی به سال ۱۳۶۰ از جمله عملیات‌هایی بودند که "بیرقی" در آن‌ها شرکت کرده و در این عملیات‌ها مجروح شده است. وی در آخرین نبرد بر اثر انفجار مین دو پای خود را از دست داد. بيرقي در سال‌های دفاع مقدس بعد از مجروحیت و با وجود محدودیت‌های حرکتی ناشی از قطع دو پا، هم‌چنان در مسئولیت‌های مختلف از جمله طرح‌ریزی واحد عملیات سپاه منطقه پنج، قائم مقامی ستاد پشتیبانی جنگ استان آذربایجان‌شرقی و مسئول بررسی واحد اطلاعات لشکر ۳۱ عاشورا به خدمات خود ادامه داد و بعد از جنگ، تحصیلات خود را تا دوره کارشناسی جغرافیای سیاسی- نظامی ادامه داد.***دومین گروه از سپاه تبريز بودیم که بعد از ديدار با آیت‌الله مدنی-نماينده امام وامام جمعه تبريز-راهي سوسنگرد مي‌شدیم. حدود پنجاه نفر بودیم كه برای جابه‌جایی با نیروهای تبريزي مستقر در سوسنگرد آماده‌ی رفتن شده بوديم. فرماندهي گروه دوم با من بود و فرماندهی نيروهاي سوسنگرد هم با علی تجلایی. این پنجاه نفر قبل از رفتن به جبهه دوره‌ی تخصصي كوتاه مدت را در پادگان ارتش سپري كرده و با توپ، تانک و مین ... به‌صورت عمومی آشنا شده بودند. پيش از آن هم آموزش نظامي را در پادگان "خاصاوان" سپاه دیده بودند. از اقشار مختلف مردم در جمع ما بود؛ از دانشجو گرفته تا کارگر و کشاورز. یک تعداد هم از افراد رسمی سپاه؛ از جمله حسین میرسلطانی که مربي تاکتیک بود و از دانشجویان پیرو خط امام.به طرف سوسنگرد حرکت کردیم. شب اول را در قم ماندیم. با قطار رفته بودیم. بعد از زیارت حرم حضرت معصومه (ع) به‌سوی سوسنگرد حرکت کردیم. سلطانی از قطار جا مانده بود.حسین میرسلطانی در قم، از قطار جا مانده بود. بلافاصله یک وانت می‌گیرد تا خود را به ما برساند. متأسفانه وانت توي راه تصادف مي‌كند و تعدادی آسیب می‌بینند از جمله حسین میرسلطانی. اما شهامت، شجاعت و ایمان خالصانه‌اش دوباره او را به سوسنگرد کشاند.زمانی که وارد اهواز شدیم خوف وجودمان را پوشاند. اهواز يك شهر جنگی بود. اثری از زندگي در آن وجود نداشت. به منطقه‌ی "گلف" که در جنوب اهواز بود مراجعه کردیم. از آن‌جا نیز ما را به حمیدیه انتقال دادند. اسلحه‌ای که داشتیم ژ-ث بود. سلاح دیگری دست بچه‌ها نبود. منتهی در گلف تعدادی اسلحه به ما دادند که از جمله‌ی آن‌ها دو عدد موشک ضدتانک دراگون بود که تازه آورده بودند. خیلی هم شیک بودند. روي موشک‌ها خطی وجود داشت که با وارد کردن آن داخل تانک، مسافت را دقیقاً تخمین می‌زد. بردشان یک کیلومتر، ولی قدرت‌شان خیلی زیاد بود. تعدادی از بچه‌ها در دو روز، دوره‌ی آموزش دراگون را دیدند. بعد از آن تیربار MG۳A۱ را دادند که فشنگ نداشتند. به جای دادن فشنگ باز به ما تیربار دادند. آن‌زمان رئیس‌جمهور بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود و تمام امکانات در دست او. به آن صورت برای ما (نيروهاي سپاه) سلاح نمی‌دادند. ما نیز در محدودیت مانده بودیم.با این‌که تجهیزات‌مان خیلی کم، ضعیف و در حد ابتدایی بود؛ اما انسان‌هایی باایمان و قوی داشتیم که به فکر حفظ كيان ايران اسلامي بودند و ديگر هیچ. از جمله محافظان آقای مدنی (اسماعیل شکاری، سید احمد موسوی و ...) که واقعاً وزنه بودند. ما آن‌ها را در ابتدا به‌صورت کامل نمی‌شناختیم. به حمیدیه رسیدیم. صحنه‌هایی را دیدیم که باورشان برای‌مان خیلی سخت بود. زن و بچه‌ها شب‌ها پابرهنه زير بارش باران گلوله‌ها فرار می‌کردند. هر طرف جاده توپ می‌خورد و بچه‌ها با دیدن این صحنه‌ها داد و فريادشان بلند می‌شد. خلاصه در سپاه حمیدیه قرار شد روز بعد، از شمال کرخه، ما بین کرخه و تپه‌های الله اکبر (تپه‌هایی که از جاده‌ی اهواز شروع شده و بعد از چزابه تا مرز ادامه داشت) به سمت سوسنگرد حرکت کنیم.زمانی‌که به حمیدیه رسیدیم گزارش دادند دشمن جاده‌ی حمیدیه و سوسنگرد راتقریباً بالاتر از روستای "ابوحمیظه" را قطع کرده و به رودخانه‌ی کرخه رسیده است. فقط یک قسمت رودخانه، شمال آن منطقه آزاد بود. منطقه کاملاً در دید نیروهای عراقی قرار داشت. ما می‌خواستیم از بین تپه‌های الله اکبر و رودخانه وارد سوسنگرد شویم که دیدیم دشمن سوسنگرد را محاصره کرده است. تیپی از ارتش در منطقه مستقر بود. با فرمانده تیپ صحبت کردیم که ما باید به طریقی وارد سوسنگرد شویم و شما نیز ما را حمایت کنید. قبول كرد. ولی درست موقع وارد شدن مابه آن‌جا، نیروهای ارتش به دستور بنی‌صدر منطقه را ترک کرده بودند؛ شهید علی تجلایی با اندک نیروی خود سوسنگرد را هنوز نگه داشته بود. خلاصه ما نتوانستیم از آن‌جا وارد شویم. هر لحظه دشمن می‌زد. مجبور شدیم به طرف حمیدیه برویم. قرار شد دو سه روز بعد که هشتم محرم بود به سوسنگرد حمله شود. امام (ره) دستور داده بودند که باید محاصره سوسنگرد شکسته شود. محاصره رفته رفته طولاني مي‌شد. ارتباط‌مان با علی تجلایی قطع شد. همه فکر مي‌کرديم آن‌ها شهید شده‌اند. نیروهای عراقی از هر طرف وارد شهر سوسنگرد شده بودند و ما از داخل خبر نداشتیم. در گلف جلسه‌ای داشتیم و صحبت‌هایی شد. فرمانده جبهه جنوب آقای شمخانی بود. گفت كه ارتباط با علی تجلایی قطع شده و احتمالاً آن‌ها شهید شده‌اند. با شناختی که از علی داشتیم، گفتیم امکان ندارد، علی تسلیم شود. علي در جنگ‌های شهري مهارت كافي داشت. به هیچ وجه قبول نکردیم که علی شهید شده باشد. گفتیم؛ فقط ارتباطش با ما قطع شده است و در آن منطقه هنوز حضور دارند. خلاصه قرار شد از حمیدیه سلاح و آرپی‌جی و غیره به ما بدهند. آن‌ها را تحویل گرفتیم که شب حمله شروع شود. هشتم محرم ۱۳۵۹ که فردای آن روز تاسوعا بود. زمانی‌که از حمیدیه شروع به حرکت کردیم، دیدیم کنار جاده در سنگرهای بزرگ، نيروهاي ارتشي مستقر هستند. به طرف سوسنگرد حرکت کردیم تا محاصره را بشکنیم. نیروها را به ستون در آوردیم و در آخرین روستای سوسنگرد، در پنج کیلومتری ابوحمیظه است، مستقر شدیم. آن جا نیز سرلشكر فلاحی و معاون دکتر چمران با هم بودند. دیدم‌شان و با هم صحبت کردیم.گفتم: ما پنجاه نفر نیروی اعزامی از تبریز هستیم. می‌خواهیم محاصره‌ی سوسنگرد را بشکنیم.شمال جاده‌ی سوسنگرد را به ما دادند. جاده کمی ازسطح زمين بلند بود. از کنار جاده به حرکت خود ادامه دادیم. گفتنی است که نیروهای خودمان را به دو دسته تقسیم کردیم. یک دسته را به حسین میرسلطانی سپرديم كه مربی تاکتیک بود. برای شکار تانک‌ها به‌عنوان نيروي پیشرو مي‌رفتند و نیروهای ارتش و تانک‌ها از طرف دیگرشان حرکت می‌کردند.دسته دوم نیز خودمان به همراه حاج عزیز جعفری (فرمانده فعلي كل سپاه) به سمت "ابوحمیظه" حرکت کردیم. این منطقه را توپ‌ها و کاتیوشاهای دشمن می‌زدند. با اشاره‌ی دست من، بچه‌ها روی زمین می‌خوابیدند. با لطف و عنایت خداوند به هیچ‌یک از بچه‌ها آسیبی نرسید. با آرایش منظم حرکت می‌کردیم و به هیچ چیز دیگری جز شکستن محاصره‌ی سوسنگرد، اطلاع از وضعیت علی تجلایی و بچه‌های دیگر فکر نمی‌کردیم.به حرکت خود ادامه دادیم تا این‌که نزدیکی‌های نیروهای عراق رسیدیم. با آن‌ها تن به تن شدیم. ناگهان دیدم چیزی سمت چپ ما و در تاريكي تکان می‌خورد. دو نفر از بچه‌ها را به نام‌های حسین خیاط و دیگری که از بچه‌های میانه بود، جهت شناسایی به طرف‌شان فرستادم. كمي بعد خبر آوردند كه چمران سه، چهار تیر خورده، زخمی روی زمین افتاده است ولی اسلحه در دست دارد. بچه‌ها پانزده متری دكتر چمران دو سرباز عراقی را می‌بینند که قايم شده‌ و می‌خواهند او را به شهادت رسانده یا اسیرش کنند. بچه‌هاي ما آن‌دو را اسیر کرده به‌اتفاق دکتر چمران به ماشین منتقل مي‌كنند. خلیل فاتح دكتر چمران را به بیمارستان منتقل کرد.دوباره حرکت کرده بودیم كه دیدیم دشمن (زرهی عراق) می‌خواهد ما را دور زده، محاصره‌مان کند. یک‌لحظه به بچه‌ها گفتم؛ در جاده مستقر شوید. سلاح‌مان فقط دو تا آرپی‌جی و ژ-ث بود. گفتنی است توپخانه‌ی دشمن و هم توپخانه‌ی خودمان جاده را می‌زدند. هر چقدر توي بی‌سیم نقشه‌ی دشمن برای دور زدن نیروها را گفتم، جوابی نشنیدم. مجبور شدم بی‌سیم را کنار بگذارم. دیدم تانکها ما را دور می‌زنند. از پشت خاکریز به سمت تانک‌ها نشانه رفتیم. تانک‌ها تا ۲۰۰ متری ما رسیده بودند. نمی‌دانم چطور شد، تانک‌ها برگشتند. لطف خدا بود که سلطانی و نيروهايش که ماموريت شکار تانک‌ها را داشتند، مانع پيشروي تانک‌ها شدند. جایی که شهید فلاحی بود چند بار کاتیوشا زدند. حتی یک‌بار هواپیمای عراقی موشکی را نزدیکی شهید فلاحی زد.بعد از استقرار و تیراندازی بچهها، نیروهای عراقی عقب‌نشینی کردند و سمت جنوب سوسنگرد (به سمت جاده‌ی هویزه) حرکت کردند. ما نیز تعدادی از عراقی‌ها را اسیر کردیم. بعد دیدیم که در دروازه‌های سوسنگرد عده‌ای مستقر شده‌اند. یک لحظه خوف وجودمان را فرا گرفت. به بچه‌ها گفتم؛ سنگر بگیرند و آماده شوند. با صدای بلند، "الله‌اکبر" گفتیم که از آن طرف، صدای "خمینی، رهبر" به گوش‌مان رسید. فهمیدیم علی تجلایی و بچه‌های خودمان هستند. یک‌لحظه احساس کردیم کل دنیا را به ما دادند. خیلی خوشحال شدیم. اولین نیروهايی که وارد سوسنگرد شدند و محاصره‌ی اين شهر را شکستند، نیروهای تبریز بودند. در اين حماسه‌ی بزرگ، سردار جعفری فرمانده کل سپاه نیز، همراه ما بودند.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 3170

Trending Articles